خدایا همین بود گفتی یه قدم بیای طرفم من 100قدم میام
بابا دس مریضا ازت تا دلت بخواد شاکیم
میدونی ...نمیگم از قلبم خبر داری
زهرا بهم بی اعتماد شده کاملا
الان میفهمم چرا اس نمیداد فکر میکرد میرم به همه نشون میدم
من باید آخرین کسی بودم خبردار میشدم زهرا ناراحته ازم
یه بار نیومد بگه چرا این حرفو میزنن چرا اینو گفتی
باید از بقیه الان بشنوم
خدایا اگه هستی پس کو خودت بهش میگفتی
بیشتر کاری کردی رابطمون به هم خرد زهرا از من ناراحت شد
خواستم بهش زنگ بزنم حرف آخرمو بگم بگم بخدا من هیچ وقت
نه حرفتو نه اسهاتو به کسی نزدمونشون ندادم
الان خودش وقتی من اس میدم به همه نشون میده
که چی بشه نمیدونم
طول عمرم مثل الان گریه نکرده بودم هیچ وقت
زهرا چرا این همه باهام بد شد
کو اون زهرا که دم از خدا میزد کاراش خدایی بود
اما الان...
خدایا بسمه تحمل ندارم
این همه خوب بودم اصلا ندیدی
الان گریه است که برام موند کاری کردم زهرا از من ناراحت شه تا این حد
طوری که حتی حاظر نشه اسهامو ببینه
بدون میدونستم خوبی حتی بهتر از خودت
حالا چجوری بماند,احساس عجیبی دارم
زهرااااااااااااااااااااااااااااااااا
نظرات شما عزیزان:
|