چند روزه تو باغ دیوار کار میکنیم
پدرم در اومد...واقعا خسته شدم
از زهرا هم خبری ندارم
ای بی معرفت دیگه چیکار کنم خجالت کشیدم بهت بگم هنوز
دوست دارم..
همش خاموشی....نمیدونم خودت فکر کن
کاش یکم مهربون باشی باهام..ولی حقمم این نیستا
واقعا نگران میشم
حی خدا..
نظرات شما عزیزان:
|